روایت یک خاطره
چه خوب بود وسیلهای اختراع میشد که خاطرات را مثل عطر در بطری نگه میداشت. از آن پس دیگر محو و یا کهنه نمیشدند و آدم هر وقت میخواست، در بطری را باز میکرد و مثل این بود که لحظات را بار دیگر زنده میکند...
-دافنه دوموریه
🌸🌸🌸🌸🌸
مادرم معلم بود در روستاهای دورتر از من...
من همراه بابام زندگی میکردم ...
در یکی از روزها از طرف مدرسه اعلام کردند که جشن الفبا برای کلاس اولی ها برگزار میشود و هر دانش اموز همراه خانوادهاش اش یا پدر یا مادر به جشن بیاید ...
روز جشن همه در پوست و خود نمیگنجیدند که با حرف الفبا اشنا شدند ...
و قرار بود به پیشنهاد یکی از بچها تاج تور برای آن روز آماده کنیم ولی من تاج توری که مامانم خریده بود به دلیل عجله زیاد فراموش کردم با خودم ببرم و به سرویس مدرسه هم دیر رسیدم
ولی از آنجایی که مادرم همراهم نبود مجبور شدم تنها در آن جشن حاضر شوم و من نه تنها آن روز بلکه در روزهای قبل هم چون مادرم با من نبود و با پدر و میگذراندم بابام حتی مشق های منو مینوشت و مورد تنبیه معلم قرار میگرفتم😐😂👩🏻🦯
ولی با وجود تنبیه معلم ولی باز من این کار میکردم و بابام مشقام مینوشت 👩🏻🦯 در آخر جشن به خوبی برگزار شد و خیلی خوش گذشت با اینکه تاج و تور نداشتم اما بسیار روز دلنشینی بود .